این نکته بارها گفته شده که ما در عصر بمباران اطلاعاتی به سر میبریم. از لحظه ای که چشم باز میکنیم بهمون اطلاعات داده میشه تا لحظه ای که چشامونو میبندیم. در مورد آفاتش هم بسیار بحث شده. من قبلا این مواردو خونده بودم، اما الان، این روزا، دارم حسش میکنم. این یه مرحله فراتر از دونستنه.
تو چند تا نوشته قبل توضیح داده بودم که استعفا دادم و چند وقتیه که اوقات بیکاریم بیشتر از قبله. این باعث شده که بیشتر تو تلگرام و اینستا باشم. بیشتر تو سایتای خبری بگردم و میدونید نتیجه ش چی شده؟ بیشتر دارم از کار بقیه سر در میارم. بیشتر دارم زندگیای بقیه رو میبینم. و ناخودآگاه بیشتر مقایسه میکنم و بیشتر احساس بدبختی میکنم. و بیشتر حس میکنم که دارم عقب میفتم. بحران های منطقه ای و جهانی رو بیش از حد بحران تصور میکنم و قس علی هذا. و نتیجتا بیشتر احساس تنهایی میکنم. اما فرض کنیم که الان 300سال پیش که نه، همین 30 سال پیش بود. یه نفر که بیکارتر بود بیشتر کتاب میخوند، بیشتر تفریح میکرد و بیشتر حال میکرد کلا. شایدم الان باید من اینجوری باشم و نیستم. نمیدونم.
ممکنه تصمیم بگیرم یه چند وقتی به ذهنم استراحت بدم و کلا از اینستا بزنم بیرون. حتی شاید از تلگرام. کسی چه میدونه؟ شاید اینجوری به نفعم باشه.
باید کتاب بخونم و تفریح کنم . . .
دیشب فیلم پیانیست رو تماشا کردم. یه سکانس فیلم که شدیدا باعث وحشتم شد جایی بود که یه سرباز آلمانی چند نفر از یهودی ها رو روی زمین به پشت خوابونده و به ترتیب به سرشون شلیک میکنه. همه اون ها میدونن که قراره بمیرن اما هیچ تلاشی برای نجات نمیکنن. حتی به نفر آخر که میرسه گلوله هاش تموم میشه و از روی آرامش خشاب اسلحه رو عوض میکنه. اون فرد حتی التماس هم نمیکنه.
چی میشه که آدم به همچی جایی میرسه؟ نه التماس، نه فرار، نه مقاومت. اولش با خودم گفتم اگه من بودم حتما کاری میکردم. اما بعد که فکر کردم متوجه شدم همین الانشم من تو زندگی روزمره م گاهی اسیر همچی موقعیتی شدم. خیلی از اوقات ما انسان ها با این که میدونیم یه نفر بالا سرمون وایساده و قراره تا چند ثانیه دیگه به زندگیمون پایان بده مقاومتی نمیکنیم.
نمیدونم چرا این اتفاق میفته، شاید تداوم رنج و درد و غم شدید تو زندگی. شاید وحشتی که به انفعال منجر میشه، شاید امید واهی به این که ممکنه اتفاقی بیفته. نمیدونم. اما هرچی هست بهتره سعی کنیم اجازه رخ دادن چنین اتفاقی رو تو زندگی هامون ندیم.
فیلم پیانیست رو تماشا کنید. صحنه های زیبایی برای تفکر داره.
چندوقتیه سرگرم نوشتن یه کتابچه راهنما واسه زندگیم هستم. اولش فک میکردم اگه شروع کنم به نوشتن، تا یای آخرشو نان استاپ مینویسم اما الان بدجوری گیر کردم. اولشو خوب رفتم جلو اما الان نمیدونم باید فهرستش چی باشه و شامل چه سرفصلایی باشه. شما اگه بخواین یه روز کتابچه راهنمای زندگی بنویسید برا خودتون، چه سرفصلایی میذارید داخلش؟ راهنماییم کنین. منم قول میدم بعد از تموم شدن کتابچه م اونو با شما به اشتراک بذارم. مرسی
الان تو فست فودی یه (احتمالا) زن و شوهر میز کناریم نشستن. سنشون نسبتا بالاست و میخوره که دهه سی و چهل زندگی باشن . آقاهه قیافه ش مث زمانیه که هیتلر تو روسیه شکست خورده بود و به فکر این افتاده بود که خودشو خلاص کنه (منم مث شما هیتلرو اون زمان ندیدم اما خواستم عمق فاجعه رو تصویر کنم براتون)، خانمه هم با یه ژست هیستریک و خنده ای رو لب مرتب با آقا صحبت میکنه و از این میگه که باشه اگه تو دوس داری دیگه من فقط با فامیلای خودم رفت و آمد میکنم و تو ام با فامیلای خودت رفت و آمد کن. آقا انگار تو مکالمه شکست خورده و اصن حرفی نمیزنه. خانمم (که مث اکثر خانما بلده چجوری با صحبت عادی و صد البته لب خندون رو اعصاب آقا بدو بدو کنه) فقط به مکالمه بدون نتیجه ش ادامه میده و آخر به حرفی که نامفهوم از لب آقا میاد بیرون گوش میکنه که از سر عجز بهش میگه: حرف نزن. میگه باشه پس ینی کلا ساکت شم؟ باشه خودت خواستیا. و دیگه لام تا کام حرف نمیزنه. نهایتا ساندویچشونو تحویل میگیرن و با فاصله دو متر از هم از فست فودی میزنن بیرون.
از این زوجا تو جامعه زیاد میبینم و برای منی که تا الان با کسی تو رابطه نبودم (علیرغم این که گاهی دوست داشته م باشم) این دعواهاو حالای بد نشون دهنده کسل باری رابطه هاست. اگه تنهام،غمگینم یا هرچی،حداقل خودمم. باز جای شکرش باقیه. منم ساندویچمو تحویل میگیرم و میام بیرون اما مطمئنم حالم به بدی اون دو نفر نیست . . .
داستان آدم آهنی و شاپرکو یادتونه؟ تو دوران راهنمایی خوندیمش. خلاصه ش این بود که یه آدم آهنی تو یه سالن تفریحی بود که برنامه ریزی شده بود تا مردم سوالاتی از قبل مشخص شده ازش بپرسن و اون جواب هایی از قبل مشخص شده بهشون بده. یه شب که طبق معمول سالن خالی از آدم بود و ساکت ساکت، یه شاپرک اومد تو و بعد از گشتن سالن آدم اهنیو دید. شاپرک که تازه تبدیل شده بود و تو دنیا هیچ دوستی نداشت شروع کرد به صحبت کردن با ادم اهنی قصه ما. اما فرقش با ادما این بود که سوالای تکراری نمیپرسید. و صد البته که آدم آهنی به سوالاش جوابایی رو میداد که برنامه ریزی شده بود. القصه! چند شب گذشت و با این که همه ش ادم اهنی حرفای تکراری میزد شاپرک باهاش دوست شده بود و ادم اهنیم شاپرکو دوس داشت. یه شب اما اتفاق بدی افتاد. یه خفاش اومده بود تو سالن تا شاپرکو بگیره. شاپرک که همه امید و پناهش ادم اهنی بود خودشو رسونده بود به سالنو از اون میخواست کمکش کنه. ادم اهنی اما بازم نمیتونست جوابی جز اونچه که براش برنامه ریزی شده بده. خفاش شاپرکو خورد. از فرداش وقتی که در سالن باز شد و آدما اومدن تو سالن ادم اهنی جوابایی به سوالاشون میداد که متناسب نبود. همه ش از یه شاپرک حرف میزد؛ و از بی پناهیش؛و از خورده شدنش. اخر قصه م اینجوری تموم میشه که روی ادم اهنی یه بر چسب خراب است میزنن و میگردن دنبال یکی دیگه.
اینا همه رو گفتم که بگم گاهی اوقات شدیدا حس میکنم آدم آهنیم. الان که آخر شبه و تو مترو نشستم و یه دختر کوچولوی ناز دستفروش که مطمئنم بیشتر از 7سالش نیست میاد و ازم با لحن مظلومانه ای میخواد که کمکی بهش بکنم و عمو عمو از دهنش نمیفته و من حتی نیتونم بهش لبخند بزنم چون اگه لبخند بزنم و جواب منفی بدم سمج تر میشه و به جای یه دیقه پنج دیقه علاف من میشه و من شرمندگیم پنج برابر میشه میفهمم آدم آهنی بودن چه حس بدی داره.
چه باید بکنیم واقعا؟ فرار کنیم؟ بی تفاوت بمونیم؟ تسلیم کمک کردن بشیم؟ کی میدونه چه راهی درست تره؟
چند روز اخیر کتابی رو مطالعه کردم که از جهات زیادی کتابی بسیار جالب بود؛ کتاب "دربارۀ معنی زندگی" که نوشتۀ آقای ویل دورانت و ترجمه شهاب عباسی هست. آقای دورانت تو این کتاب نظریات افراد تاثیرگذار زمان خودش رو با ارسال یه نامه برای اونها دربارۀ این که چرا زندگی میکنن و معنای زندگی از نظر اونا چیه، پرسیده. این افراد تو حوزههای مختلفی مثل ادبیات، فلسفه، دین و ت فعالیت داشتند.
این که من چند وقت اخیر درگیر با همین مفهوم بودم باعث شد که کتاب رو با دقتی دو چندان مطالعه کنم. و میدونید چه نتیجۀ جالبی گرفتم؟
این که این مفهوم انقدر گنگه که حتی سرشناسترین انسانها و متفکرترین اونها هم جوابهایی پیش پا افتاده و ساده براش دارن. هیچ کس نتونسته بود جملهای بگه که من بگم: وای، این همون جملهای بود که دنبالش میگشتم. حتی گاندی و گوته هم میتونن نظریاتی داشته باشن که نه تنها برای ما جالب نباشه، بلکه حتی ردشون هم بکنیم.
نتیجه چیه پس؟ معنای زندگی واقعا چیه؟
جواب اینه: هیشکی نمیدونه. اگه شما میدونید به منم بگید.
اینسپشن فیلمی بینظیره. اگه این فیلمو تماشا کرده باشید میدونید که شخصیت اول فیلم یه توتم داره که همیشه همراهشه. هر وقت میخواد ببینه تو دنیای واقعی زیست میکنه یا تو اوهام و خیالاته از اون توتم استفاده میکنه. توتمش رو به هیشکی نمیده و براش از همه چی باارزشتره. معتقده که توتم همسرش توسط دیگران دستکاری شده و اون دیگه نمیتونه خیال رو از واقعیت تشخیص بده. به خاطر همین توتم هم هست که کلی از جریانات فیلم اتفاق میافتن.
من معتقدم که ما انسانها تو دنیای خودمون هر کدوممون توتمهای خودمون رو داریم. یه معیار، یه مفهوم که همهچی رو با اون میسنجیم. مواظبشیم و نمیذاریم کسی بهش دست بزنه. ممکنه دین توتم خیلی از ما باشه. ممکنه عقل، احساس، ارزشهایی تعریفشده یا حتی گاهی یه شخص توتم شخصی دیگه باشه. اما اتفاق وحشتناک اون جایی رخ میده که این توتم به دست دیگران نابود میشه. کافیه کمی به صداقت این توتم شک کنیم. همین اتفاق کافیه تا زندگیمون نابود بشه.
حالا میخوام بگم توتم من نابود شده. توتمهای من همگی نابود شدن. من تو جهانی زیست میکنم که نمیتونم بدونم خیاله یا واقعیت. نمیتونم تشخیص بدم که کدوم کار درسته و کدوم یکی نادرست. نمیتونم فرفره رو بندازم رو میز و وقتی افتاد با خیال راحت بشینم و قهوهم رو بخورم. زندگی برای ادامه داشتن به معنا نیاز داره، به توتم. من اون توتم رو ندارم. ناامید نیستم و نمیخوام فضای منفی ایجاد کنم. اما اعتراف میکنم که مث قبلترها هم ذوق و شوق ندارم. شاید هم امید بهترین توتم انسانه. امیدوارم زودتر بتونم توتم خودمو پیدا کنم . . .
قبلا در کتابها میخواندم که اگزیستانسیالیستها معتقدند انسان هر چه قدر هم که سرش شلوغ باشد و دور و اطرافش را با تکنولوژی و آدمها شلوغ کند، باز "تنها" است. زیاد متوجه این موضوع نمیشدم تا این که به این دوره از زندگی رسیدهام. این تنهایی زجرآور و کشنده نیست. اما بهبودی هم ندارد. یک جورهایی قبول کردنش کلید بهتر زندگی کردن است.
دم شما اگزیستانسیالیستهای عزیز گرم. به نظرم این بزرگترین و محترمترین کشف شما بوده است.
یه ماه پیش همین موقع داغون بودم. کم امید و لرزان و ترسان با حس بهره نبردن از وقت و زندگی. الان؛ شادم، امیدوار و سرحال و ظاهرا روبه راه.
علت؟ پیدا کردن کار و برگشتن به جایی که فک میکردم دوسش ندارم اما الان مطمئنم که دارم و دیدن دوباره نزدیکانی که برام عزیزن و البته که جز این ها علل دیگه ای هم هست.
بخشی از این حجم تغییر به ظرفیت درونیم برمیگرده و بخشیش به ماهیت زندگی.
هرچی فرکانس این تغییر حالات تو زندگی بیشتر بشه دامنه ش کمتر میشه. ینی به نظر من، به صورت تئوری اگه یه نفرو بذارن رو پاندولی که یه سرش لذته و یه سرش رنج، بعد از مدتی دیگه نه لذت رو متوجه میشه و نه رنج رو. و بعد از مدتی دیگه تو تمام خوشی هات رگه هایی از غم و اندوه وجود داره و البته تمام رنج هات توسط ترک هایی از شادی و امید ناپایدار میشن.
حالا شما بگین: خوبه این بالا پایینا یا نه؟
درباره این سایت