یه ماه پیش همین موقع داغون بودم. کم امید و لرزان و ترسان با حس بهره نبردن از وقت و زندگی. الان؛ شادم، امیدوار و سرحال و ظاهرا روبه راه.
علت؟ پیدا کردن کار و برگشتن به جایی که فک میکردم دوسش ندارم اما الان مطمئنم که دارم و دیدن دوباره نزدیکانی که برام عزیزن و البته که جز این ها علل دیگه ای هم هست.
بخشی از این حجم تغییر به ظرفیت درونیم برمیگرده و بخشیش به ماهیت زندگی.
هرچی فرکانس این تغییر حالات تو زندگی بیشتر بشه دامنه ش کمتر میشه. ینی به نظر من، به صورت تئوری اگه یه نفرو بذارن رو پاندولی که یه سرش لذته و یه سرش رنج، بعد از مدتی دیگه نه لذت رو متوجه میشه و نه رنج رو. و بعد از مدتی دیگه تو تمام خوشی هات رگه هایی از غم و اندوه وجود داره و البته تمام رنج هات توسط ترک هایی از شادی و امید ناپایدار میشن.
حالا شما بگین: خوبه این بالا پایینا یا نه؟
انفجار اطلاعات و تصور بدبختی و تنهایی مدرن
زندگی ,یه ,رو ,تمام ,هات ,هایی ,بعد از ,مدتی دیگه ,یه سرش ,و البته ,از مدتی
درباره این سایت